شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
مطلب ارسالی ازramkall
ادامه مطلب ... ![]()
جمعه 12 بهمن 1389برچسب:داستان عاشقانه,عشق,عشقولانه,داستان رومانتیک,داستان احساسی, :: 23:50 :: نويسنده :
زندگی با عشق زیباست... یه داستان عاشقانه و احساسی فوق العاده قشنگ... حتما بخونید...شاید واسه خود شما هم پیش اومده باشه... برای خواندن داستان به "ادامه مطلب" بروید... با تشکر از سپهر عزیز (ramkall) برای ارسال این داستان قشنگ ارسال شده توسط ramkall عضو وبلاگ ادامه مطلب ... ![]()
شنبه 8 بهمن 1389برچسب:, :: 23:32 :: نويسنده : امیر
سلاممممممممممم امشب می خوام یه خاطره بزارم ، یه خاطره ی واقعی! (هرچند از اسمش معلومه واقعیه دیگه! این خاطره رو یکی از دوستان به نام م... فرستاده . وقتی خوندمش دیدم خیلی قشنگه ، دلم نیومد نزارم واستون و اما خاطره... ماجرای دختری که روزگاری خیلی دوسش داشتم!
امروز میخام در مورد تو بنویسم . یک سال از ماجرای تو گذشت. تقریبا همین روزا بود. نمیخام اسم اصلی تو رو بیارم . شاید روزی روزگاری یه آشنا که تو روهم میشناسه این وبلاگ رو ببینه. واسه همین یه اسم دیگه به سادگی اسم خودت میارم. سارا خوبه؟ آره همون معصومیت و سادگی اسم خودت رو داره. تو یادت نیست. اصلا نبودی که یادت باشه. صبح یکشنبه که مادرت سر صبح به من زنگ زد. اون موقع تو مترو بودم . تازه از کرج حرکت کرده بود. مثل همیشه با دوستام میگفتیم و میخندیدیم. شماره خونه شما که افتاد خنده رو لبام ماسید. اونوقت صبح خیلی برام عجیب بود. جواب دادم. تو نبودی. مادرت بود. گفت آدرس شرکت رو بدم میخاد بیاد باهام کار داره. شوکه شدم. گفتم برای چی. چی شده. گفت چیزی نیست . اونقدر عادی رفتار کرد که باورم شد. گفتم نزدیک ظهر بیا. یادم نیست ساعت چند بود. نزدیک ظهر بود. مادرت از در شرکت اومد تو. چشمم که بهش افتاد نشناختمش. چرا اینجوری. چرا این شکلی شده بود. گفتم چی شده. نمیتونست حرف بزنه فقط اشاره کرد که آب میخاد. فکر کردم به خاطر گرماست پس چرا پشتش خمیده شده . رفتیم تو اتاق خان والا که تنها باشیم. خیالم راحت بود که حالا حالا ها جلسه است. لیوان شربت رو که سر کشید تازه تونست نفس بکشه. گفتم : خب. گفت : زهرا به دادم برس - : چی شده - : رفته.... سارا رفته.... رفته ادامه مطلب ... ![]()
دو شنبه 4 بهمن 1384برچسب:داستان عاشقانه,عشق,داستان,love,lovely,lovely story, :: 19:9 :: نويسنده : امیر
قبل اینکه داستان رو بنویسم بگم که ؛ دوستان عزیز پس از خواندن داستان , دیدگاه , نطر و برداشت خودتون رو در مورد داستان و هدف نویسنده از این داستان رو در قسمت نظرات بیان کنید ؛ به بهترین نظر جایزه ای تقدیم میشه! ( البته من هم دستم تنگه و جایزه ناقبله ، اما هدف جایزه نیست!) یک شب عادی... برای مشاهده ی ادامه ی داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید! ادامه مطلب ... ![]()
دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:, :: 1:47 :: نويسنده : امیر
شوهر آمريکايي ادامه مطلب ... ![]() ![]() |