عاشقانه
داستان عاشقانه - اس ام اس عاشقانه - خاطرات عاشقانه - شعر - كارت پستال و...
درباره وبلاگ


به عاشقانه خوش اومدين... اينجا هر چي كه بخواي هست! ( البته در مورد عشق) >>> مطالب علمي ، اس ام اس ، داستان ، خاطره ، عكس ، كارت پستال ، شعر و ... ما تلاش مي كنيم تا مطالي كه مي نويسيم بهترين باشه... اميدواريم خوشتون بياد... راستي نظر يادتون نره ها!!!!



ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 68
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 86
بازدید ماه : 202
بازدید کل : 17773
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
امیر
ريحانه

آخرین مطالب
Christina
destiny
گروه نود و نه
گل سرخی برای محبوبم
به سلامتیه همه پدرها
بچه زرنگ (داستان طنز و جالب)
داستان آموزنده (دعای کوروش)
کوروش کبیر
غول چراغ جادو
خنده تلخ سرنوشت
نامه ای به کوروش کبیر
داستان کوتاه (درس زندگی)
تکه ای از بهشت ...
ستایش . . .
" د ی د ا ر"
نگاه خدا...
یلدات مبارک ....
فرصتی برای ما...
ظهور کن ...
روز میلاد من ...
میهمان ...
آیینه ی نگاهت
دوست داری ببینی بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟! ( 7%) (مطلب ارسالی ازramkall)
داستان زیبای پیرمرد عاشق! (مطلب ارسالی ازramkall)
آخرين قرار...(داستان غمگين)
بيا...
چرا عاشق‌ها ديوونه مي‌شن؟؟؟
يه داستان ارسالي ديگه
داستان خيلي قشنگ - 10سال در کما
داماد بیل گیتس!!!
لیلی و مجنون
تلاش پسرک برای بودن کنار باباش....
صادقانه ترين و بي ريا ترين راه براي بيان عشق...(داستاني كوتاه اما لبريز از عشق)
♥تو رفتي ، من موندمو...♥
عشق از ديدگاه هاي مختلف (طنز)...
وقتي تو نيستي...
چند شعر عاشقانه
عشق رو از هم دريغ نكنيد!!!
افزايش بازديد وبلاگ
بزرگترين اشتباه زندگيم... (ادامه)
بزرگترين اشتباه زندگيم...
به اين ميگن عشق...!!!
love sms
آخ جووووووووووووووووووووووون!
روز والنتین ( در ايران والنتين ممنوعه!!!)
تنها راه رسیدن ....
كارت پستال هاي عاشقانه!
خوش آمد...
زندگی با عشق زیباست...


 

 نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

مَنگ.

هاج و واج نِگاش کردم.

توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم.  چهار و پنج دقیقه بود!!

 
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:دامنه رايگان, :: 15:51 :: نويسنده : امیر

دامنه رايگان com , org , net

براي برخورداري از يک دامنه ي com , net , org به صورت کاملا رايگان مي توانيد از لينک زير ثبت نام کنيد:

ثبت نام دامنه رايگان com , net , org

بعد از ثبت نام شما مي بايستي وبسايت مذکور را به 9 نفر از دوستان خود معرفي کنيد تا دامنه ي رايگان شما براي هميشه فعال شود

به همين راحتي...

 
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:داستان,داستان قشنگ,داستان عاشقانه,داستان عاشقانه غمگين, :: 12:21 :: نويسنده : امیر

 به حیاط رفت....دستان خود را باز کرد..سرش را رو به آسمان گرفت..نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست...آسمان غرید و قطره های باران به آرامی صورتش را نوازش می کردند..واز سوز سرما گونه ها وبینی اش بی حس وقرمز شده بود..

 

 

با اینکه هر لحظه اش تو بودی ...تمام زندگی اش تو بودی ..با اینکه تو همه جا باهاش بودی باز هم وجودتو کم داشت...

همیشه ودر همه جا تمام ذهنش تو بودی...زندگی میکرد برای تو..نفس میکشید برای تو...دنیا رو میخواست برای تو...عشق و می خواست با تو..زندگی رو می خواست با تو..

سالهای زیادی رو بی تو ٬ با تو بودن تحمل میکرد ولی دیگه نمی خواست بی تو با تو باشه ٬ بی تو با تو بودن آزارش میداد...شبها توی خیال وقتی آروم می ری سراغش و بغلش می کنی تا آروم بشه نمی دونی که چه ها میکنی با او...

نمی دونی اینطوری بیشتر عذابش می دی ..نمی دونی اینطوری بیشتر داغون میشه...می دونم ..می دونم...ولی ناخواسته داری عذابش می دی ...پس تنها راهش اومدنه...

بیا...بیا و دیگه خیال نباش..

 
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:متن عاشقانه, :: 11:58 :: نويسنده : امیر

اگه کسی رو دوست داشته باشی

نمی تونی تو چشماش زل بزنی

نمی تونی دوریشو تحمل کنی

نمی تونی بهش بگی چقدر می خوایش

نمی تونی بگی چقدر بهش نیاز داری

 

   واسه همینه که عاشق ها دیوونه میشن!!!

 

 
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:داستان,داستان قشنگ,داستان عاشقانه,داستان عاشقانه غمگين, :: 11:43 :: نويسنده : امیر

دوشنبه سختیروپشت سرگذاشته بودم. آخه بخاطر دیروز که امیر جونم ناراحت شده بود خودمو مقصر میدونستم واسه همین صبح دوشنبه  9بسته از قرص های مختلف یخچالو برداشتمو توی راه مدرسه همشونو خوردم اولش حالم خوب بود ولی کم کم سرم داشت گیج میرفت اشک توچشام جمع شده بود ولی در عین حال میخندیدم دوستم که فهمیده بود چیکار کردم چند تا چک ابدارخوابوندتوی گوشم بعد رفت زنگید به مامان. وقتی مامان اومد رفتیم دکتر. خلاصه اقای دکترم ازخدا بیخبر یه مشت قرص دیگه هم تجویزکرد منم که حالم خراب بود همه رو فحش میدادم  وقتی رسیدیم خونه امیر زنگیده بود ولی من جواب نداده بودم اخه بهش گفته بودم چی شده قربونش برم فکرکرده بود اتفاقی افتاده بهم اس ام اس داده بود که اگه جوابشوندم خودشو میکشه ؛ولی من پیامشوخیلی دیرخوندم وقتی که...........قبل ازخوندن پیام امیر با مامان صحبت کردمو راضیش کردم با امیرصحبت کنه اما بعد خوندن پیام................................حالم بد شد. به گوشیش زنگیدم ولی جواب نمیداد که بالاخره یه اس ام اس اومد خواهرش برام فرستاده بود نوشته بود (بالاخره کارخودتوکردی بهت گفته بود خودشو میکشه)! تمام بدنم داشت میلرزید تاصبح همش حال امیر رو میپرسیدم بهش  6لیترخون زده بودند (رگشوزده بود)سه شنبه حالم یکم خوب بودفقط معده درد داشتم اونروز تو مدرسه جشن داشتیم ولی من تا آخر داشتم گریه میکردم به گوشی امیر یواشکی اس دادم دوستش جواب داد بهوش اومده یه جیغ بلندکشیدم هم گریه میکردم هم میخندیدم همه دورم جمع شده بودن ومات نگاهم میکردن................الانم حالش خوب شده.......خداجون مرسی......ازت معذرت میخوام امیییییییییییییییییییییییییر ببخش

فرستاده شده توسط : زهره

 
دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:داستان,داستان قشنگ,داستان عاشقانه,10سال در کما, :: 23:33 :: نويسنده : امیر

چشم هایتان را باز می کنید. متوجه می شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست هایتان را بررسی می کنید. خوشحال می شوید که بدن تان را گچ نگرفته اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می شود و سلام می کند. به او می گویید، گوشی موبایل تان را می خواهید. از این که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده اید و از کارهایتان عقب مانده اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می آورد. دکمه آن را می زنید، اما روشن نمی شود. مطمئن می شوید باتری اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می دهید. پرستار می آید.

«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟

«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».

«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟

«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی شه. شرکت های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی ها مشترکه».

«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».

«شما گوشی تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این که به کما برید». «کما»؟!

باورتان نمی شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده اید. مطمئن هستید که نه می توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می کنید تا زودتر مرخص تان کند.

«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».

«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!

«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».

«چه اتفاقی افتاده»؟

«چیزی نشده! ولی بیرون از این جا، هیچکس منتظرتون نیست».

چشم هایتان را می بندید. نمی توانید تصور کنید که همه را از دست داده اید. حتی خودتان هم پیر شده اید. اما جرأت نمی کنید خودتان را در آینه ببینید.

«خیلی پیر شدم»؟

«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می کشه تا دوره های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..

از پرستار می خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..

«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟

«منظورت چه چیزاییه»؟

«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟

«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».

«طرح جدید چیه»؟

«اگر راننده ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی شه».

«میدون آزادی هنوز هست»؟

«هست، ولی روش روکش کشیدن».

«روکش چیه»؟

«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».

«برج میلاد هنوز هست»؟

«نه! کج شد، افتاد»!

«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».

«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ایرباس A380 مقاومت کنه».

«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟

«اوهوم»!

«چه طور این اتفاق افتاد»؟

«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران گردان برج».

«این که هواپیمای خوبی بود. مگه می شه این جوری بشه»؟

«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».

«چند نفر کشته شدن»؟

«کشته نداد».

«مگه می شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟

«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..

«چرا»؟

«آشپزخونه اش بهداشتی نبود».

«چی می گی؟!… مگه می شه آخه»؟

«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات داگ….».

«الان وضعیت تورم چه جوریه»؟

«خودت چی حدس می زنی»؟

«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».

«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».

«پراید چنده»؟

«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟

«این دیگه چیه»؟

«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده ای از نیسان قشقایی ساختن».

«همین جدیده، چنده»؟

«۷۰میلیون تومن».

«پس ماکسیما چنده»؟

«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».

«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟

«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».

«تونل توحید چه طور»؟

«تا قبل از این که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».

«شهردار بازنشسته شد»؟

«آره».

«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».

«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح ها خوابید».

«چندتا خط مترو اضافه شده»؟

«هیچی! شهردار که رفت، همه جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».

«یعنی چی»؟

«از تونل هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».

«اتوبوس های BRT هنوز هست»؟

«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می شد».

«توی نقش جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»

«نقش جهان رو هم خراب کردن».

«کی خراب کرد»؟

«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».

«خلیج فارس چه طور؟»

«اون هم الان فقط توی نقشه های خودمون، فارسه. توی نقشه گوگل هم نوشته خلیج صورتی».

«خلیج صورتی چیه»؟

«بعضی ها به نشنال جئوگرافیک پول می دادن تا بنویسه خلیج عربی، ایران هم فشار میاورد و مدرک رو می کرد. آخرش گوگل لج کرد، اسمش رو گذاشت خلیج صورتی…»

«ایران اعتراضی نکرد»؟

«چرا! گوگل رو فیلت.ر کردن».

«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».

«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!

«چیو»؟

«این که همه این چیزها رو خالی بستم».

«یعنی چی»؟

«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی ات»!

«شما جنایتکارید! من الان می رم با رییس بیمارستان صحبت می کنم».

«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».

«ازش شکایت می کنم»!

«نمی تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته».

 

 
جمعه 13 اسفند 1389برچسب:, :: 17:22 :: نويسنده : امیر

پدر : دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

پسر : نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر : اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است

پسر : آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به دیدار بیل گیتس می رود

پدر : برای دخترت شوهری سراغ دارم

بیل گیتس : اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر : اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است

بیل گیتس : اوه ، که اینطور! در این صورت قبول است

پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر : مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

مدیرعامل : اما من به اندازه کافی معاون دارم!

پدر : اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!

مدیرعامل : اوه، اگر اینطور است ، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود


نتیجه اخلاقی : حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید

 

خیلی وقت ها قصه ی لیلی و مجنون رو می خونم , اما نمی دونم چرا از خوندنش سیر نمی شم... تو هم بخون قصه ی لیلی ومجنون رو .... البته به زبانی دیگر...

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.

لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!!

لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد ، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.

در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.

خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان که طاقت دیدنه عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.

آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.

اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...

خدا گفت : لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است

شیطان گفت : آسودگی ست، خیالی ست خوش.

خدا گفت : لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.

شیطان گفت : ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.

خدا گفت : لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.

شیطان گفت : لیلی خواستن است، گرفتن و تملک کردن

خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است

شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...

و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.

خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر

چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.

مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.

لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.

خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را...

خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.

خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.

عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.

سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.

لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند.

خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.

مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.

لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.

خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن.

لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.

خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.

لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.

لیلی! زندگی کن

اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟

چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟

چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟

لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.

لیلی به قصه اش برگشت.

این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.

و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......

 

مرد دیروقت ، خسته از کار به خانه برگشت


دم در پسر پنج ساله اش را دید .

که در انتظار او بود :

- سلام بابا

- یک سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتمأ. چه سئوالی؟

- بابا! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید ؟

- مرد با ناراحتی پاسخ داد : این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنین سئوالی می کنی؟

- فقط می خواهم بدانم.

- اگر باید بدانی ، بسیار خوب می گویم : ۲۰ دلار !

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید

بعد به مرد نگاه کرد و گفت : می شود ۱۰ دلار به من قرض بدهید ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملأ در اشتباهی . سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خود خواه هستی . من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم .

پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد

چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است . شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته است . به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد

‐ خوابی پسرم ؟

‐ نه پدر ، بیدارم

‐ من فکرکردم شایدباتو خشن رفتارکرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم . بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست ، خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد .

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ، چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد : برای اینکه پولم کافی نبود ، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ....

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
 

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…..


در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...

 
دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:شعر,شعر عاشقانه,عشق,غمگين,شعرهاي غمگين عاشقانه, :: 13:59 :: نويسنده : ريحانه

    هيچگاه کسی رو نا اميد نکن چون ممکنه اميد تنها چيزی باشه که اون داره

 

من باختــــــــــــــــــــم ...

من پذيرفتم شكست خويش را

پندهاي عقل دورانديش را

من پذيرفتم كه عشق افسانه است

اين دل درد آشنا ديوانه است

ميروم شايد فراموشت كنم

در فراموشي هم آغوشت كنم

مي روم از رفتن من شاد باش

از عذاب ديدنم آزاد باش

آرزو دارم بفهمي درد را

تلخي برخوردهاي سرد را

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

تو نمي دوني من چي كشيدم

وقتي كه گفتي تو رو نمي خوام

باور ندارم كه ديگه نيستي

حالا تو رفتي من اينجا تنهام

يه شوخي بود و يه قصه ي تلخ

وقتي كه گفتي تو رو نمي خوام

خيال مي كردم ميخواي بترسم

شايد هنوزم باور نكردم

چشمای گریون دستای خسته

دوری چشمات منو شکسته

رنگ اون چشات چشای سیات

زنجیر دلت دستامو بسته

شاید یه حسود چشممون زده

بگو کی مارو تنهایی دیده

ولی میدونم تو آسمونم

قصه مارو یکی شنیده

تو باور نکن هرکی بهت گفت

پیشت میمونم

باور ندارم که دیگه نیستی

تا ته دنیا از تو میخونم

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

به همین سادگی رفتی

بی خداحافظ

عزیزم سهم تو شد روز تازه

سهم من اشک که بریزم

به همین سادگی کم شد

.............

ادامشو برو "ادامه مطلب



ادامه مطلب ...