شنبه 8 بهمن 1389برچسب:, :: 23:32 :: نويسنده : امیر
سلاممممممممممم امشب می خوام یه خاطره بزارم ، یه خاطره ی واقعی! (هرچند از اسمش معلومه واقعیه دیگه! اصلا خاطره یعنی واقعیت!) این خاطره رو یکی از دوستان به نام م... فرستاده . وقتی خوندمش دیدم خیلی قشنگه ، دلم نیومد نزارم واستون و اما خاطره... ماجرای دختری که روزگاری خیلی دوسش داشتم!
امروز میخام در مورد تو بنویسم . یک سال از ماجرای تو گذشت. تقریبا همین روزا بود. نمیخام اسم اصلی تو رو بیارم . شاید روزی روزگاری یه آشنا که تو روهم میشناسه این وبلاگ رو ببینه. واسه همین یه اسم دیگه به سادگی اسم خودت میارم. سارا خوبه؟ آره همون معصومیت و سادگی اسم خودت رو داره. تو یادت نیست. اصلا نبودی که یادت باشه. صبح یکشنبه که مادرت سر صبح به من زنگ زد. اون موقع تو مترو بودم . تازه از کرج حرکت کرده بود. مثل همیشه با دوستام میگفتیم و میخندیدیم. شماره خونه شما که افتاد خنده رو لبام ماسید. اونوقت صبح خیلی برام عجیب بود. جواب دادم. تو نبودی. مادرت بود. گفت آدرس شرکت رو بدم میخاد بیاد باهام کار داره. شوکه شدم. گفتم برای چی. چی شده. گفت چیزی نیست . اونقدر عادی رفتار کرد که باورم شد. گفتم نزدیک ظهر بیا. یادم نیست ساعت چند بود. نزدیک ظهر بود. مادرت از در شرکت اومد تو. چشمم که بهش افتاد نشناختمش. چرا اینجوری. چرا این شکلی شده بود. گفتم چی شده. نمیتونست حرف بزنه فقط اشاره کرد که آب میخاد. فکر کردم به خاطر گرماست پس چرا پشتش خمیده شده . رفتیم تو اتاق خان والا که تنها باشیم. خیالم راحت بود که حالا حالا ها جلسه است. لیوان شربت رو که سر کشید تازه تونست نفس بکشه. گفتم : خب. گفت : زهرا به دادم برس - : چی شده - : رفته.... سارا رفته.... رفته ادامه مطلب ...
جمعه 8 بهمن 1389برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : امیر
ای کاش ! ...کاشها هميشه واقعيت داشته باشن
ادیسون هم؟؟؟!!! به حق چیزای نشنیده!!!
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 19:45 :: نويسنده : امیر
نویسهٔ چینی سنتی به مفهوم عشق (愛) که از یک قلب (در وسط) تشکیل شده که حاوی «کشش»، «احساس» یا «تفاهم» است و یک احساس با ارزش را تداعی میکند. ادامه در ادامه ی مطلب ادامه مطلب ... گفتمش یک بوسه خواهم از لبت گفتا مخواه من بدهکارت نیم کز من طلبکاری کنی گفتمش یار وفادار توام گفتا بس است من وفا کی از تو خواهم تا وفاداری کنی گفتمش شد ارغوانی چهره ام از هجر گفت می توان با اشک خونین چهره گلناری کنی!!! سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام.............امروز می خوام کلی اس ام اس عشقولانه بزارم امروز قلبم درد گرفته بود ، فکر کنم تپل شدی جات تنگ شده!!! *** دیوانه را محبت آرام می کند ، ما را محبت تو دیوانه می کند. *** اگه تو موهام مثل شپش باشی قول میدم برای موندنت تا آخر عمرم حموم نرنم!!!!!!!!!!! *** ترک ما کردی برو هم صحبت اغیار باش با ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش. *** به بزرگترین عشق در کوتاه ترین جمله ی ممکن به روی لطیف ترین گل سرخ برای تو بهترین کس دنیام مینویسم دوست دارم!!! *** کاش بدونی نبودنت یا تا ابد ندیدنت ، بهونه ای نیست برای از یاد بردنت! *** صبح که چشماتو باز می کنی، بدون دیشب یه نفر به شوق تو چشماشو بسته... *** عشق یعنی اینکه وقتی می خوای برسونیش رادیو پیام رو روشن کنی و ببینی کدوم مسیر شلوغ تره! *** قشنگ ترین لحظه هایم را با سخت ترین دقایقت عوض می کنم تا بدونی عاشق ترین پروانه ات بودم و مجنون ترین دیوانه ات هستم *** هوس بازان کسی را که زیبا می بینند دوست دارند اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا میبینند! *** بزرگترین متهم تاریخ کسی است که نداند قلبش واسه کی می زند... *** فاصله با آرزو های ما چه کرد؟ کاش می شد از عاشقی هم توبه کرد... *** از قدیم ندیما گفتن واسه کسی بمیر که برات تب منه! قدیمیا چه پر توقع بودن! *** در فلسفه وفا چنین آمده است: دل وقف شکستن است ، بیهوده نرنج... *** جاده خوشبختی تقریبا همیشه مسدود است ؛ لطفا کمی حوصله کنید تا به مقصد برسید... *** واسه امشب بسه... برم به درسام برسم.... بااااااااااااااااای نظر یادتون نره ها..... ليلي و مجنون ادامه مطلب ...
دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:, :: 1:47 :: نويسنده : امیر
شوهر آمريکايي ادامه مطلب ...
ازدواج اینترنتی
در يك چت اينترنتي با هم آشنا شديم، اول همه چيز شوخي بود و بيشتر به عنوان سرگرمي به آن نگاه مي كردم و فكر نمي كردم، يك روز عاشق مردي شوم كه نوشته هايش بيشتر برايم يك طنز بود. اما نمي دانم چرا به او اعتماد كردم، من و آرش در يك گروه چند نفره چت روم آشنا شديم و اولين بار در يك رستوران همديگر را ديديم و كم كم عاشقش شدم.
آرش پسر جذابي بود و همين جذابيت، باعث شده بود تا دختران زيادي به او توجه كنند، قرار ما اين بود كه تولد هر يك از اعضاي گروه كه شد، در يك رستوران جمع شويم و جشن بگيريم. اما رابطه من و آرش، بيشتر از بقيه بود و تقريبا هفته اي دوبار همديگر را مي ديديم، اول مي خواستيم با هم در كنكور درس بخوانيم، اما در واقع درس خواندن بهانه اي بود كه... ادامه مطلب ...
دو شنبه 4 بهمن 1384برچسب:داستان عاشقانه,عشق,داستان,love,lovely,lovely story, :: 19:9 :: نويسنده : امیر
قبل اینکه داستان رو بنویسم بگم که ؛ دوستان عزیز پس از خواندن داستان , دیدگاه , نطر و برداشت خودتون رو در مورد داستان و هدف نویسنده از این داستان رو در قسمت نظرات بیان کنید ؛ به بهترین نظر جایزه ای تقدیم میشه! ( البته من هم دستم تنگه و جایزه ناقبله ، اما هدف جایزه نیست!) یک شب عادی... برای مشاهده ی ادامه ی داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید! ادامه مطلب ... |